انگار همین دیروز بود. کمتر از یک هفته مانده به روز ارتش، یگانها برای رژه تمرینی در میدان مشق جمع میشدند. همه با نظم و ترتیب در صف میایستادند تا طبق برنامهشان مقابل امرای ارتش رژه بروند. ماشینهای نظامی و آمبولانسها هم انتهای زمین قرار میگرفتند تا نوبتشان شود و حرکت کنند. تفاوت دستههایی را که ایستاده بودند، از روی لباسهایشان میشد تشخیص داد.
اما این روزها دیگر اثری از آن هیاهو نیست. بنای ارتش که از سال ۱۳۰۰ در این مکان که خارج از شهر مشهد محسوب میشد برپا شده بود، این روزها خالی شده است. برخی از قسمتهای ورودی پادگان لشکر ۷۷ جایش را به خیابانهای تازهتأسیس داده است. سکوت همهجا را فراگرفته است و دیگر اثری از سربازان و نیروهای کادری ارتش به چشم نمیخورد.
بازگشایی اراضی ارتش و احداث معابر جدید به نفع مردم سبب شد لشکر ۷۷ خراسان به مکان دیگری نقل مکان کند و فضای داخلی پادگان ارتش دراختیار مردم شهر قرار گیرد و تنها خاطراتشان در این فضا باقی بماند. برای مرور خاطرات آن روزها بهسراغ ارتشیها رفتیم تا از گذشته برایمان تعریف کنند.
سرهنگ سیدکاظم فرتاش، یکی از همرزمان شهیدمصطفی چمران که در دوره دفاع مقدس جزو فرماندهان ارتش بود، بین سالهای ۱۳۴۲ تا ۱۳۴۷ در پادگان لشکر ۷۷ پیروز خراسان حضور داشته و خدمت میکرده است.
وقتی از او میپرسیم آیا هنگام عبور از اراضی ارتش خاطراتی در ذهنش مرور میشود، میخندد و میگوید: اگر از شهری به شهر دیگر بروید و پس از سالها به محله خودتان سر بزنید، قدم به قدم آن مکان برایتان خاطره است؛ از هر کوچه و خیابانی که گذر کنید، میگویید یادش بهخیر. پادگان ارتش هم برای ما خاطره است.
هربار که از خیابانهای آن عبور میکنم، خاطرات خدمتم که برخی تلخ است و برخی شیرین، در ذهنم مرور میشود. بهجز اراضی پادگان هر وقت از بولوار نماز هم میگذرم، خاطرات قدیمی برایم زنده میشود. در دوره خدمتم هر چهارماهیکبار در آن کوهها عملیات تمرینی داشتیم. تا عملیات تمام شود، شبها همانجا روی زمین میخوابیدیم. ما در این اراضی زندگی میکردیم.
سرهنگ سعید جوان از سال۱۳۹۳ به لشکر ۷۷ خراسان آمده است و در اینجا خدمت میکند. او میگوید: آدم وقتی در جایی زندگی کند، از نقطه به نقطه آن خاطره دارد؛ ما هم زمان زیادی را در پادگان میگذرانیم و هر قسمت آن برایمان خاطره است. در ارتش برنامه داشتیم. بعد از بیداری، نماز میخواندیم، میدویدیم، صبحانه میخوردیم، صبحگاه داشتیم و ورزش میکردیم. بعد همه بهسمت قرارگاههایمان میرفتیم و به کارهایی که به ما محول شده بود، میپرداختیم. اغلب به زورخانه میرفتم و ورزش باستانی تمرین میکردم.
گود زورخانه وسط پادگان است و هنوز دست خدمات ارتش است و بنایش باقی است. گاهی در زمین چمن فوتبال بازی میکردیم. او که مدتی مدیر کاروانهای زیارتی بوده است، میگوید: کاروانی را به کربلا بردم؛ روحانی کاروان میگفت پیش از انقلاب مدتی در سلولهای این پادگان زندانی بوده است، درست همان زمانی که رهبر معظم انقلاب در آنجا بازداشت بودند.
سرگرد ابوالفضل حسینی، بازنشسته عقیدتیسیاسی ارتش، در سالهای ۱۳۸۴ تا ۱۴۰۰ در لشکر ۷۷ خراسان خدمت کرده است. او این روزهای اراضی ارتش را به آدم افسردهای تشبیه میکند که ساکت در گوشهای نشسته است و صدایی از او شنیده نمیشود. حسینی از میدان مشق میگوید که هر روز صبح در آن مراسم بالابردن پرچم و شامگاه پایینکشیدن پرچم اجرا میشد.
او تعریف میکند: در ذهنتان درختان برافراشته و تعدادی چاه آب را تصور کنید؛ فضایی سرسبز که همیشه نسیم ملایمی در آن میوزد. سربازی و نظام سختیهای خودش را دارد؛ باید برای مقابله با دشمن آماده باشید، اما بودن درکنار هم ثانیه هایش خاطره است.
او براساس شنیدههایش میگوید: بهجز ما همسایگان اطراف پادگان هم خاطرات بسیاری از آن دارند. شاید شیپور و رژههای سربازان سروصدا ایجاد کند، اما شنیدن آن صدا برای ما لذتبخش بود. یادم است پیرمردان قدیمی از خاطرات حدود شصتهفتادسال قبل خود میگفتند که هر پنجشنبه از درِ شماره ۷ ارتش که به خیابان ثامنالائمه (ع) میرسد، آش میدادند و همسایههای پادگان به این انتظار مینشستند تا آش بخورند.
سرگرد ابوالفضل حاتمی از سال۱۳۷۸ وارد پادگان لشکر۷۷ خراسان شد و تا زمان بازنشستگی اش در واحد عقیدتیسیاسی خدمت کرد. اولین کلام او این است: فضای پادگان باصفا بود؛ شهری کوچک در دل مشهد. هرچه میخواستید در آنجا بود، بوفه، خشکشویی، آرایشگاه و.... شهری با آدمهای جوان و تازهنفس که آمده بودند دوران سربازیشان را آنجا سپری کنند و برخی از راه و رسمهای زندگی را بیاموزند.
حاتمی میگوید: من علاوهبر خدمت در واحد عقیدتیسیاسی، افسر نگهبان آنجا هم بودم. اغلب با سربازان شام میخوردم و آخر وقت به آنها سر میزدم. همسنبودنشان صمیمیت خاصی بین آنها برقرار میکرد. بچهها از باهمبودن لذت میبردند. فضای سرسبز پادگان جذابیت خاص خودش را داشت و در هر فصلی زیبا بود. یک زمستان آنقدر برف باریده و روی زمین نشسته بود که سربازان به تفریح میپرداختند و هر فردی را که میگذشت، میگرفتند و در برف میانداختند!
سرباز وظیفه الیاس صفاردزفولی بین سالهای ۱۳۸۵ تا ۱۳۸۷ خدمت سربازیاش را در این مکان گذرانده است. او درباره خاطراتش چنین برایمان میگوید: اینجا را که میبینید، میدان صبحگاه یا همان میدان مشق بود.
چه خاطراتی در اینجا داشتیم! آسایشگاهها فضای سبز پردرختی داشت؛ عصر که میشد، روی نیمکتهای مقابل آسایشگاه مینشستیم و چای درست میکردیم و میخوردیم. هرکدام خاطرهای میگفتیم تا زمان برایمان بگذرد. آسایشگاهها به در شماره ۲ نزدیک بود.
اگر درست یادم باشد، هر آسایشگاه بیستتخت دوطبقه داشت. الان که از آنجا میگذرم، آسایشگاهها را میبینم که پنجرههایش کنده شده و متروکه ماندهاست. ماشینها را در خیابانی که ازشهید نامجوی ۲ میگذرد، پارک میکردند. روبهروی خیابان جهانآرا، گردان۱۱۰ پیاده واقع بود.
زمین والیبالی داشتیم که هر روز آنجا ورزش میکردیم. پنجشنبهها هم برنامه صبحگاه بود. در صبحگاه شعر میخواندیم و گاهی از روی شیطنت یکدیگر را هل میدادیم. گاهی در زمان دویدن بین درختان پنهان میشدیم تا ورزش نکنیم. فرماندهان ما را میدیدند و کارهایمان را پای شیطنتهای دوره جوانی میگذاشتند و چیزی نمیگفتند.